اگر بگوییم آدمی نماد پرسیدن در طبیعت است بیراه نگفتهایم. انسان یک علامت سؤال است که در جهان میپرسد و در برابر هرچه قرار گیرد میخواهد آن را موضوع پرسش قرار دهد. حتی انسانهایی که به نظر میرسد همه چیز برایشان روشن و حل شده است و پرسشی در ذهنشان ظاهر نمیشود نیز مستثنا نیستند. تمایز انسانها در این زمینه فقط به نوع پرسشگریشان باز میگردد. برخی پرسشهای سادهای دارند، برخی پیچیده، برخی وقتی میخواهند بپرسند آنچه گمان میکنند پاسخ است را با صدای بلند می گویند، برخی پرسشهای اشتباهی دارند و راهشان را گم میکنند و به همین ترتیب میتوان هزاران گونه پرسش را در رفتار و گفتار و اندیشهٔ نوع بشر بازشناخت.
فلسفه به یک معنا راه بهتر پرسیدن است. همه میدانیم که آنچه امروز فلسفه میخوانیم به یونان باستان و به سقراط باز میگردد و مهمترین کاری که سقراط میکرد این بود که نشان دهد هنوز همهٔ پرسشهای درست را دنبال نکردهایم. وقتی گمان میکنیم پاسخ را میدانیم هنوز پرسشی وجود دارد و وقتی گمان میکنیم راه درستی را برای پرسیدن یافتهایم این امکان وجود دارد که آن راه بهترین راه پرسیدن نبوده باشد. سقراط نشان میداد چگونه میتوان بهتر پرسید و چگونه میتوان راه پرسیدن را بهتر پیمود.
این دو عنصر، یعنی «پرسیدن» و «راه» را حتی پس از قرنها در آثار مارتین هیدگر که به نوعی سخن از پایان فلسفه میگفت نیز میبینیم. او کاری که انجام میداد را پیمودن یک راه میدانست و تنها کاری که انجام میداد پرسیدن و دوباره پرسیدن و اصلاح راه پرسش بود.
بنابراین برای کسانی که در پی یافتن پاسخ همهٔ پرسشها و ایستادن در جایگاه مطمئن و استوار هستند، فلسفه راه مناسبی نیست. وارد شدن در فلسفه به معنای وارد شدن به هزارتویی از پرسشهای بیپایان است. پرسشهایی که بیهوده نیست و میتوان گفت در پرسیدن آنها طبیعیترین کاری است که انسان انجام میدهد. اگر کار مورچه حفر کردن تنگراههای زیرزمینی شگفت آور است یا کار زنبور انباشتن شهدی شیرین در حفرههایی به هم پیوسته و آراسته است، کار انسان، کسب و کار انسان پرسش است.